۶۷ میلیون کاربری که سالانه از دیوار برای رفع نیازهایشان استفاده میکنند صرفا تعدادی شماره موبایل نیستند. و ما در دیوار این را به خوبی میدانیم. ما میدانیم که پشت هر آگهی، انسانهایی واقعی با زندگیهایی واقعی هستند که هر کدام، حرفها و داستانهایی شنیدنی و جذاب برای روایت کردن دارند. برای ما در پلتفرم دیوار خیلی مهم است که صدای کاربرهایمان را بیواسطه و رو در رو بشنویم. گفتوگو با شما کاربرهای عزیز به ما که در داخل این پلتفرم کار میکنیم، کمک میکند خیلی واقعیتر با تجربه و مشکلاتتان آشنا شویم و تلاش کنیم قدمبهقدم دیوار را به جای بهتری برای فعالیت همه مردم عزیزمان تبدیل کنیم. این بار سراغ دسته «اجتماعی» دیوار رفتهایم. جایی که خیلی از کاربرها «داوطلبانه» به هم کمک میکنند.
در همین دسته اجتماعی، خیلیها اگر چیزی گم یا پیدا کنند، آگهی میکنند شاید کسی خبری داشته باشد و گمشدهای به صاحبش برسد. آگهیهایی که ماجراها و قصههای واقعی پشتشان بسیار شنیدنی است. اینها بخشی از قصههایی است که کاربران از دسته گمشدهها در دیوار برای ما تعریف کردهاند.
سگی که دوبار روی دیوار رفت!
یکی از جالبترین قصهها مربوط به دسته گمشدههای دیوار در اراک اتفاق افتاده است. ماجرا مربوط به سگ خانگی بدشانسی بود که به فاصله یکی دو هفته عکس و مشخصاتش دوبار در دسته آگهیهای اجتماعی دیوار آپلود شد؛ اول به عنوان « سگ پیدا شده» و دوباره چند روز بعد به عنوان «سگ گمشده»!
یکی از روزهای خردادماه سال ۱۴۰۲، زهرا تلخابی، سگ خانگی سرگردانی را توی خیابان میبیند. بعد از پرسوجوی بینتیجه در محل، عکس و مشخصات سگ را روی دیوار میگذارد، به امید اینکه صاحبش پیدا شود. یک هفتهای هم از سگ بداقبال مراقبت میکند، اما خبری نمیشود. او که امکان نگهداری از حیوان را نداشت، سگ را میسپارد به فردی که علاقه و امکان نگهداری را داشت.
چند روز بعد حین جستجو در سایت دیوار، متوجه عکس و مشخصات همان سگ میشود که این بار آگهیاش به عنوان گمشده توی دیوار ثبت شده بود. احتمالا همهمان بعد خواندن سرنوشت سگ بختبرگشته یاد شعر شهریار میافتیم که: «آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا !؟».
زهرا زمانی آگهی را دیده بود که کار از کار گذشته و دیگر به سگ دسترسی نداشت. کسی از سرنوشت سگ قصه ما اطلاعی ندارد، شاید به خانهاش رسیده باشد، شاید هم به صاحب و خانه جدیدش خو کرده باشد.
چیزی شبیه بلندگوی روی مناره مسجد
بین سپردن به مسجد محل و آگهی کردن در دیوار مردد بود. آخر سر گوشی را برداشت و سایت دیوار همدان را باز کرد. روی ثبت آگهی کلیک کرد و در دسته اجتماعی بخش گمشدهها، رده اشیاء را انتخاب و در اولین فیلد تایپ کرد: «یک قطعه طلا پیدا شده.»
موقع رساندن دخترش به مدرسه، در خیابان گردنبند را روی زمین دیده بود. میدانست صاحب گردنبند تا الان متوجه افتادنش شده و دنبالش میگردد و لابد حال و روز خوبی هم ندارد. از مغازهداران محل هم پرس و جو کرد، اما کسی خبری نداشت.
از قدیم عرف محله این بود؛ اگر کسی چیز گرانبهایی پیدا میکرد و میخواست زودتر آن را دست صاحبش برساند، چند گزینه بیشتر نداشت. به مغازه فردی معتمد در محل تحویلش دهد، روی در و دیوار محله اطلاعیه بچسباند، یا به مسجد محل بسپارد.
در سالهای اخیر و به لطف اینترنت حتما راههای دیگری هم بود. مثل همین دیوار و بخش گمشدهها در دسته اجتماعی آن که حالا یکی از اصلیترین گزینههای کاربران برای رساندن گمشدهها به دست صاحبانشان شده است.
هر چند صاحب گردنبند طلا، خیلی اهل اینترنت و جستجو توی سایت دیوار نبود و تماسی نگرفت و قطعه طلای پیدا شده در نهایت به مسجد محل سپرده شد. اما همین که دیوار کارکردی اجتماعی شبیه افراد ریش سفید و معتمد یا بلندگوی بالای مناره مسجد برای اطلاعرسانی را پیدا کرده، جالب بود و سرشار از احساس خوب.
وقتی دیوار عرصه را به دزدها تنگ میکند!
موتورسیکلت آقای اسکندری جلوی خانهشان توی کوچه پارک بود که ناگهان غیب شد. اهل خانه هم مطمئن بودند که موتور را دزد برده است. پس طبق روال به ۱۱۰ زنگ زدند، سراغ کلانتری محل رفتند و به آشنایان و بچه محلها هم سپردند. اما همسرش هم مفقود شدن موتورسیکلت را در بخش «گمشدهها»ی سایت دیوار آگهی کرد.
خانواده اسکندری میدانستند که موتور را دزدیدهاند و گم نشده است که یابندهای با وجدان آن را دیده باشد و به صاحبش برگرداند. اما ناامید هم نبودند. فکر میکردند همین که عکس و مشخصات موتورسیکلت به عنوان گمشده توی دیوار ثبت شود، بیتاثیر نیست. مثلا شاید کسی موتوری با آن مشخصات را جایی یا دست کسی ببیند و به ما یا پلیس اطلاع بدهد. یا دزد باخبر شود که موتورسیکلت گاو پیشانی سفید شده، عرصه برایش تنگ شود و موتور را رها کند.
همسر آقای اسکندری میگوید: « اتفاقا برخی از همشهریها آگهی را دیدند و چند نفر هم تماس گرفتند یا پیام دادند. بیشتر تماسها از سر کنجکاوی بود اما بعضی هم نشانهای از موتور سرقت شده میدادند.»
چند روز بعد، موتور خانواده اسکندری در خانه همسایه پیدا شد. کسی چه میداند؛ شاید آقای دزد آگهی گم شدن موتور را روی سایت دیوار دیده و آن را به محلی نزدیک برگردانده است.
فراریها، همسایه دیوار به دیوار شدند!
میگویند در دنیای امروز روابط اجتماعی دگرگون شده و «دیگه همسایه از همسایه خبر نداره… .» این جمله تا زمانی درست است که دو تا همسایه دیواربهدیوار روی گوشی خود «دیوار» نصب نکرده باشند.
شاهد ادعای ما هم قصه بامزه پیدا شدن دو جوجه کوچولوی گمشده به کمک دیوار است. این دو جوجه پنبهای بازیگوش، شاید برای کنجکاوی دیدن دنیای آن سوی دیوار، از خانه صاحبشان راهی پشت بام و از آنجا هم با یک پرواز نصف و نیمه سر از حیاط خانه همسایه درآوردند!
آقای همسایه هم که نتوانسته بود با پرس و جو از معمای حضور این دو مهمان ناخوانده و کوچولو در خانه خودش سر در بیاورد، برای حل مساله و یافتن نشانی از صاحب جوجهها، دست به گوشی میشود و با یکی دو عکس، جوجهها را در بخش حیوانات پیدا شده «دیوار» آگهی کرد.
یک روز از انتشار آگهی نگذشته بود که آن یکی همسایه – که همه گوشه و کنار خانه و کوچه و خیابان را دنبال جوجهها گشته بود- آنها را توی سایت «دیوار» و در همسایگی خانهاش پیدا کرد. به همین سادگی اپلیکیشن دیوار از تهران، باعث و بانی تحکیم روابط همسایگی با پیدا شدن یک جفت جوجه فراری شد.
امانتی که بعد ۹سال به صاحبش رسید!
خانم طالبی از اراک، بعد از ۹ سال توانست با کمک دیوار قطعات الکتریکی امانتی را به کارخانه برگرداند. این خانم، در سالهای ۹۲ و ۹۳ در قالب کار در خانه، با یک تولیدکننده قطعات الکتریکی همکاری میکرد. او در زمانهای مشخص قطعاتی را از کارفرما میگرفت و پس از مونتاژ، دوباره تحویل کارفرما میداد و قطعات جدیدی برای سر هم کردن تحویل میگرفت.
آخرین بار اما مشکلی پیش آمد. آنها مستاجر بودند و باید جابهجا میشدند. با تغییر محل سکونت، تعدادی ترمینال برق مونتاژ شده پیش خانم طالبی امانت باقی ماند. او شماره تلفن و آدرسی از کارخانه نداشت و نتوانست صاحبکارش را پیدا کند. پس به امید یافتن نشانی از صاحبکار، این قطعات را تا همین سال قبل نگه داشته بود.
تا اینکه بالاخره ایده آگهی کردن امانتیها در دسته گمشدههای دیوار در ذهنش جرقه زد.
ایده جواب داد و تولیدکننده باخبر شد و امانتیهایی که ۹ سال روی دوش خانم طالبی سنگینی میکرد به صاحبش رسید.
یکی از ابعاد جالب این روایت این است که آن زمان، یعنی سال۱۳۹۳، پلتفرم «دیوار» استارتآپی یکی دو ساله و نوپا بود و شاید تیم موسس دیوار آن روزها فکر نمیکردند که روزی دیوار در کنار کارکردهای مختلف، بتواند در حوزه مسئولیت اجتماعی هم برای جامعه خودش نقش آفرینی داشته باشد.
سوفالهها را پیدا نکرد، اما مدارکم پیدا شدند!
آقای طالبی با وانتش از شهرک صنعتی جوزدان به سمت نجفآباد مشغول رانندگی بود که بعد از رسیدن به مقصد متوجه شد دو سطل بزرگ «سوفاله آهن» از عقب وانت افتاده و غیب شدهاند.
سوفاله، ضایعاتی مثل براده فلز است که از کارگاههای تراش و ذوب به دست میآید و خریداران و کسب و کار خودش را دارد.
این آقا هم بدون فوت وقت و با اطمینان دست به گوشی برد و سوفالههای رها شده در جاده را توی بخش اشیای گمشده «دیوار» آگهی کرد.
اطمینان صنعتگر نجفآبادی از اینکه بخش گمشدههای دیوار کار میکند، ریشه در تجربه چند ماه قبلش داشت.
« یک بار کیف پول و همه مدارک مهمام از جمله «کارت ملی»، «گواهینامه»، «کارت ماشین»، «کارت سوخت» و «مدارک بیمه ماشین» را گم کردم. ۱۰ روز پس از آگهی در دیوار، کسی که مدارک را پیدا کرده بود، تماس گرفت و مدارک را تحویلم داد.»
سوفالهها پیدا نشد. شاید یابنده نخواست یا اهل دیوار نبود و نتوانست آقای صالحی را پیدا کند. اما تجربه چند ماه قبل پیدا شدن مدارک از طریق دیوار آنقدر برای مرد نجفآبادی شیرین و مهم بود که از تاثیر اجتماعی دیوار رضایت داشته باشد.
راننده تاکسی و گوسفندهای گمشده!
تا دلتان بخواهد خبرهایی از این دست دیدهایم: « یک راننده تاکسی امانتدار، بسته باارزش جامانده در ماشین را به صاحبش رساند.»
اما این خبر که « یک راننده تاکسی، گوسفند و برهای را در جاده پیدا کرد و به کمک دیوار آنها را به صاحبش رساند»، شاید استثنایی باشد.
یکی از روزهای پاییزی سال گذشته، خانواده آقای بارانی، شهروند بلوچستانی متوجه شدند که یکی از گوسفندها برهاش را برداشته و از آغل بیرون رفته و برنگشته است. وقتی که دامهای غیب شده را در کوچه پسکوچههای محل پیدا نکردند، به پیشنهاد یکی از آشنایان قسمت «گمشدههای» سایت دیوار را جستجو و یک آگهی هم ثبت کردند. تنها دو روز بعد تلفن آقای بارانی زنگ خورد و کسی خبر داد که گوسفند و برهاش را یافته و به خانهاش برده است. یابنده همان راننده تاکسی سطرهای ابتدایی این مطلب بود که مادر و دختر پشمالوی سرگردان را کناره جاده روستا دید و آنها را سوار تاکسی کرده و به خانه برده بود تا سر فرصت بگردد و صاحبشان را پیدا کند.
گونی جو پیدا شد، اما گندمها پیدا نشد!
راننده وانت وقتی به روستا رسید، متوجه شد از دو گونی جو و گندم که روی دیگر بارهای پشت ماشین گذاشته، خبری نیست. آقای راننده تصور میکرد گونیها در دستاندازهای جاده روستا افتاده باشند. پس مسیر آمده را برگشت، اما خبری از گونیها توی جاده نبود. به خانه که برگشت و داستان گمشدن گونیها را تعریف کرد، زنش یاد «دیوار» و ماجرای مدارک گمشده دوستش افتاد و گفت: « اگر موافقی در بخش گمشدههای دیوار آگهی کنیم.» چندماه پیش یک روز که دیوار شهرستان را میدید، متوجه شد کسی پیدا کردن یک کیف پول و مدارک شخصی را آگهی کرده. از قضا یکی از آشنایان مدارکش را گم کرده بود. سریع به او خبر داد و تماس گرفت و مدارک به همین سادگی پیدا شدند. اینطوری شد که به ذهنش رسید گم شدن گونیهای جو و گندم شوهرش را آگهی کند. مرد هم لابد با خندهای جوابش را داده که: « مگه میشه؟ مگه داریم!؟» اما زن آگهی را ثبت کرد: « یک گونی گندم و یک گونی جو گم شده!»
هر چند از گونی گندم خبری نشد، اما یک روز شخصی تماس گرفت و گفت یک گونی جو پیدا کرده. نشانیها درست بود؛ رنگ و اندازه گونی و محلی که پیدا کرده بود، اما بار را تحویل نداد. زن میگوید: «این بنده خدا میگفت پولش را میدهم، ما قبول نکردیم، چون گونیها امانت مردم بود و باید تحویل صاحبش میدادیم. بعد هم دیگر به تماسها پاسخ نداد.» احتمالا آقای یابنده قبل از دیدن آگهی دیوار جوها را داده بود گاو و گوسفندهایش و حالا بر سر دو راهی قرار گرفته بود. به عبارتی در جدال بین فرشتههای نگهبان روی شانههای راست و چپ، نهایتا فرشته شانه چپ حرفش را به کرسی نشاند و دیگر جواب تلفنها و پیگیریهای خانم و آقای اسلامیزاده را نداد!
فرغون خوشدستی که پشت در جا ماند!
« خیلی فرغون خوشدستی بود. خیلی دوستش داشتم. کمک دستم بود. واقعا حیف شد، کاش دیوار برایم پیدایش میکرد!»
غروب آقای سلیماننژاد فرغون را روی باربند پراید محکم کرد و از باغ راه افتاد سمت منزل. دم در خانه که رسید، فرغون را پایین آورد و ماشین را داخل حیاط برد و به قول خودش «خیلی شیک و مجلسی» در خانه را بست و فرغون توی کوچه ماند! نصف شب یادش آمد و پرید توی کوچه و دید جا تر است و فرغون نیست.
با شناختی که از قابلیت دیوار داشت، آگهی کرد تا شاید کسی از فرغون خوشدستش اطلاعی داشته باشد. هر چند گمشدهاش پیدا نشد اما چند نفری تماس گرفتند که به نظرش جالب بود؛ « مثلا آگهی فروش فرغون دیده بودند و اطلاع دادند که پیگیری کنم شاید فرغون من باشه.»
به نظر آقای سلیماننژاد «دیوار خیلی عالیه و در همه کارها و امورات زندگی عصای دست مردمه». علاوه بر ماجرای فرغون، اخیرا کارت بانکی گمشده پدرش را هم آگهی کرد. هنوز خبری نشده ولی ناامید نیست و میگوید: « خدا را چه دیدی، شاید پیدا شد!»
دفترچه آبی
دفترچه آبی گمشده در مسیر روستای «کَلگَه پهن» به شهر «دهدشت» در استان کهگیلویه و بویراحمد چه در دل خود داشت؟
خاطراتی از روزهای سربازی و دوری و عاشقی و اتاقک نگهبانی و رزم شبانه و شوق مرخصیهای هر از گاه؟ یا شاید شعرها و دلنوشتههای جوانانه و عاطفی؟ بلکه هم محاسبات فنی و متراژ و اعداد و ارقام حساس بیزینس و تخصص صاحب دفتر یا حساب و کتاب چکها، بدهکاریها و بستانکاریهایش؟ یا شاید مجموعهای از یوزرنیمها و پسوردها و کدهای مهم و تعیین کننده؟
هر چه بود این دفترچه آبی برای صاحبش آقای «تلاشان» بسیار اهمیت داشت که دست به دامن دسته «گمشدهها»ی سایت دیوار شود.
خبر خوب اینکه فقط یکی دو روز انتظار کافی بود تا گوشیاش زنگ بخورد و کسی از آن طرف خط مژده بدهد که دفتر آبی را پیدا کرده است. بعد هم قرار بگذارند و گمشده به صاحبش بازگردد.
کی فکرش را می کرد روزی یک پلتفرم تخصصی، آنقدر فراگیر شود که پیدا شدن یک دفترچه گم شده در یک مسیر فرعی شهرستانی دوردست را در سه سوت ممکن کند.
هشدار؛ کلاهبردارها همه جا هستند
احمد آقا یکی دو سال پیش ماشین پرایدش را از روی دیوار دید و پسندید و خرید. حالا احمدآقا دوباره مجبور شده برای پرایدش دست به دامن سایت دیوار شود؛ آن هم نه برای فروش، بلکه برای ثبت آگهی در دسته «گمشدهها»!
البته چند روز بعد مجبور شد سراسیمه این آگهی را از سایت بردارد. میگوید که بلافاصله سیل تماسها به سمتش سرازیر شدند. انگار که سرتاسر کشور از ماشیناش خبر داشتند! تا گوشی دستش بیاید که اصل جریان چیست، یک نفر کلاهش را برداشت: « یه بندهخدایی زنگ زد و مشخصاتی نزدیک به مشخصات ماشین من داد و گفت شیرینی میگیرم تا بگم ماشین کجاست.» کلاهبردار با همین ترفند ساده توانست اعتماد احمد را جلب کند. مبلغ توافقی که به شماره کارت فرد ناشناس واریز شد، گوشی را خاموش کرد و رفت که رفت.
ماجرای این کاربر در نهایت پایان خوشی داشت و ماشینش در جادهای حوالی تفرش پیدا شد، اما دلش از کلاهبردارهای آویزان از سر و کول شهر و فضای مجازی خون است. او میگوید: « تو رو خدا به هر کس و هر تماسی اعتماد نکنید».
ویلچر، اربعین و تلاقی دو آگهی در دیوار
آقای بازیار در مسیر برگشت از سفر اربعین، ویلچرش را در صندوق بارِ اتوبوس گذاشت. اتوبوس و آقای بازیار به مقصد رسیدند، اما خبری از ویلچر در صندوق نبود. زائر معلول موقع برگشت از اربعین همه سناریوها برای دلیل غیب شدن عصای دستش را در ذهن مرور کرد و در نهایت سراغ گوشی و دیوار و دسته گمشدهها رفت.
به هرحال یا کسی در مسیر وسوسه شد و آن را برداشت، یا اینکه شاگرد اتوبوس موقع تخلیه بار دیگر مسافران در بین راه فراموش کرد ویلچر را به صندوق برگرداند.
همزمان با این آگهی یک ویلچر دیگر هم روی دیوار رفت به عنوان «پیدا شده». نتیجه کار معلوم است: دو آگهی مربوط به یک ویلچر بود و یابنده و گم کرده در همان دیوار همدیگر را پیدا کردند و یکی دو پیام و تماس و رد و بدل نشانیها و شرح ماجرا کافی بود تا چند روز بعد چرخهای صندلی چرخدار باز هم برای صاحبش بچرخد.
نقرهفروشی که قلبی از طلا داشت
حمید رشنو، «نقرهفروش» جوان کوهدشتی است که بخش عمده خرید مواد اولیه و فروش محصولاتش به واسطه سایت دیوار انجام میشود.
قصه دیواری حمید اما نه به خاطر خرید و فروش نقره که به خاطر مسئولیتپذیری اجتماعی مداوم او به کمک بخش اجتماعی دیوار است؛ احساسی که کیمیای روزگار ماست.
او به فاصله کوتاهی از هم یک بار دسته کلید و بار دیگر یک گوشی پیدا کرد و در هر دو مورد صاحبان اشیای گمشده را از طریق دیوار پیدا کرد و گمشدههایشان را به آنها برگرداند. کاری که او آن را «انجام وظیفه» میداند و معتقد است: «دیوار را برای همین کارها درست کردن…».